نامه همسر محمد رضا جلایی پور به حداد عادل

 منبع : http://rayemardom.blogsky.com/1388/04/14/post-500

 

همسرمحمدرضاجلایی پور که همسرش در پی حوادث اخیر بازداشت شده خطاب به حداد عادل نامه ای نوشت.

به گزارش سایت حزب مشارکت این نامه به شرح زیر است:

 

زمستان بود. عصر یک روز شنبه تعطیل، کانون توحید لندن. تقریبا چهار ردیف جلوتر از جایی که من نشسته بودم، میشد نیمرختان را دید و شناخت. فرصتی دست نداده بود که پیش از این، رئیس مدارس فرهنگ ایران، جایی که چهارسال از عمرم را در یکی از شعب آن سپری کرده بودم را از نزدیک ببینم. آن روز دیدم.

 

بر حسب یک عادت دیرین، محمدرضا برای قرائت قرآن روی سن رفت. همیشه وقتی هیچکس حاضر به تلاوت قرآن نمیشد، او این کار را میکرد. قرآن میخواند و میرفت پی کارش. آن روز وقتی بسم الله را گفت، نگاهم را از صورت معصوم او گرفتم وبیهوا به نیمرخ شما خیره شدم. ناباورانه نگاهتان را به او دوخته بودید. گویی هضم دیدن و شنیدن او همزمان برایتان کمی دشوار بود. او خواند: «اذا زلزلت الارض زلزالها»... میدانستم که او را خوب میشناسید، اما فکر نمیکردم از دیدنش تا این حد بهت زده شوید. سکوت حکمفرما بود. او ادامه داد: «واخرجت الارض اثقالها»... راستی همسرتان هم آمده بود! شنیده بودم رابطه عاطفی و قلبی عمیقی بین تان برقرار است و دوست دارید در همه سفرها باهم باشید، احساس خوبی بود. ما هم همینقدر عاشق همیم. فقط شاید کمی بیشتر!


او همچنان با صوت بی نظیرش میخواند، « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره»... همیشه وقتی قرآن میخواند، بغض امانم را میبرید. درقرآن خواندن، سبک خاص خودش را داشت. اصرار داشت معنا و صوت با هم همراه باشند. گاهی گویی ادامه دادن و تاکید بر بعضی آیات تحمل خودش را هم طاق میکرد و نرمه اشکی از کناره چشمانش روانه می شد. مثل بچه ها زود با دستش پاک میکرد که کسی نبیند. به آخرین آیه سوره زلزال که میرسید هم همیشه قصه همین بود: «ومن یعمل مثقال ذره شرا یره»... صدق الله العلی العظیم. سوره بسیار سنگینیست! حس ترس و خشوع را با هم دارد. ترس را بیشتر.


قرآن را بست و بوسید و پایین آمد. داشت از کنارتان عبور میکرد که برخاستید. دیده بوسی گرمی با او کردید. دستش را در دستانتان فشردید. اگر کسی نمیدانست گمان میکرد دوستی دیرینه ای میان شما دو نفر بوده است. او انگار هنوز در خلسه آیات بود. به زور لبخندی زد. نیمرختان پیدا بود. زبان بدنتان با دستپاچگی حرف میزد. در عرض همان ۱۰ ثانیه گویی می خواستید بر خاطرهای تلخ سرپوش بگذارید. زیرلب به او گفتید: قرآن زیبایی خواندی. احسنت! بعد گفتید: دیدی در مدرسه مان راهت ندادیم ؟خیلی هم برایت بد نشد. او می خندید. حس کردم به اجزای صورتش فشار میآید. وقتی معذب میشد نگاهش را میدزدید و خنده در صورتش کش می آمد. چیزی نگفت. ادامه دادید: رفتی رتبه اول کنکور شدی و حالا هم که اینجایی. خنده اش بیشتر کش آمد. وقتی فهمیدید در آکسفورد دانشجوی دکتریست، خنده در صورت شما هم کشدار شد. گفتید موفق باشی جوان و رفتید روی سن برای سخنرانی.


نمیدانم احساستان در آن لحظه چه بود؟ خجالت؟ عذاب وجدان؟ غرور؟ یا اصلا هیچکدام! میدانید؟  لحظه هایی در زندگی هست که دست و پای آدم لخت میشود. ترجیح میدهد کاش میشد زمان را به عقب برگرداند و یک چیزهایی را جبران کرد. گاهی آدم در لحظه یخ میزند. شاید به خاطر اینکه انتظار دیدن بعضی آدمها یا شنیدن بعضی صداها و یا هر دوی آنها با هم را ندارد! من شاید اگر به جای شما بودم، بیشتر چنین حالتی را تجربه میکردم.

داستان این ماجرا برمی گشت به سالهای دبیرستان. آن سالها من دانش آموز دبیرستان فرهنگ مشهد بودم. به یاد دارم بعدها که برای المپیاد راهی تهران شده بودم، شرح داستان عدم ثبت نام محمدرضا جلایی پور در مدرسه شما میان بچه های دوره پیچیده بود. آن روزها البته روزهای متفاوتی بود. پدر محمدرضا در بند بود. . علیرغم اینکه نمرات محمدرضا عالی بود از پذیرشش در مدرسه فرهنگ به دستور شما جلوگیری کرده بودند. چرا؟ دلیلش ساده است. چون فامی لاش جلایی پور بود! ...بعدها که همسرش شدم برایم تعریف کرد که گذراندن سال آخر پیش دانشگاهی در این یا آن مدرسه برایش چندان تفاوتی نمیکرد. در مدرسه فتح اسم نویسی کرد و در کنکور سراسری سال بعد رتبه اول کنکور در رشته علوم انسانی شد. گرچه برای او توفیری نداشت کجا باشد اما فکر کنم پایان این قصه برای مدرسه شما سنگین تمام شد.


آن روزها گذشته است جناب حداد عادل! قصه کانون توحید و نگاه بهت زده شما و آن گفتگوی چند ثانیه ای هم گذشته است. حالا محمدرضای من در سلول انفرادی گرفتار حبس شده. راستش را بخواهید، این دست اتفاقات کمی تلفظ نامتان را برایم دشوار کرده است! بالاخره هرچه باشد شما خود را از پاسبانان فرهنگ آن مرز و بوم میدانید. درهای مدرسه فرهنگتان به رویش بسته شد و درهای زندان را به رویش گشودند.
از این هم بگذریم ...

دنیا خیلی کوچک است آقای حداد عادل! به کوچکی همان اتفاقی که در کانون توحید لندن افتاد. به کوچکی همان گفتگوی چند ثانیه ای و شاید به کوتاهی همان حس که از دیدن و شنیدن او و عمل خودتان داشتید. ممکن است سالها بعد، جای دیگری باز هم دنیا همینقدر بر من وشما تنگ و کوچک شود. اگر دنیا هم نشد، آخرتی هست. آن روز قطعا از شما معنای جدید عدالت را خواهم پرسید.

نظرات 1 + ارسال نظر
سریال تاریخی Iljimae 2008 - ایلجیما زورو دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 23:18

نام سریال : Iljimae
ژانر : تاریخی - رزمی
تعداد قسمت ها : 20
محصول شبکه : SBS
در دوره ی سلسله ی جوسئون ، ریانگ در روز به عنوان یک گانگستر بی فایده در بازار فعالیت میکرد اما در شب او یه دزد جوانمرد است کسی که از دولتمردان فاسد صاحب منصب دزدی میکرد تا به فقیران بدهد. شهروندان فقیر فقط اون رو به عنوان « ایل جی مائه » می شناختند. بونگ سون دختری خنده دار است که دارای هنر جنگی خوبی است و به عنوان یک کلاه بردار زندگی می کند.
http://shoop.ir/?num=1241769415

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد